هديه اي ازطرف خدا

ختنه ایرمان جانم

سلام مامانی جونم....الهی قربونت بشم روز به روز که جلوتر میره باور میکنم مادر شدم و کم کم ارتباطمو باهات قوی تر میکنم...امروز 27 روزته و 17 اسفند... روز سه شنبه مامان جون گفتن که باید کم کم هر چه زودتر بچه را ختنه کنیم  دیگه خدا را شکر وزن هم گرفته وقتی که با باباییت هماهنگی کردیم...هماهنگی نشد و قضیه منتفی شد...روز چهارشنبه 16 اسفند صبح حسنی خانمی خاله فداش بشم اومد خونه خاله و با همدیگه خوش بودیم ..یهو باباییت زنگ زدند و گفتند میخوای امروز ایرمان رو ببریم ..در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم و گفتم باشه خلاصه آمادت کردیم...خاله فایزه هم طبق معمول مرخصی گرفت که با حسنی خانم رفتند ادددداره ای خدا....یعنی مامانیت دیگه داشت می مردا....
24 اسفند 1391

زردی ایرمان کوچولو

سلام مامانی..... روز دوشنبه 23 مامانیتو از بیمارستان مرخص کردند و گفتند چون کم وزنی تا 1 ماه یا 40 روز دیگه ختنت  باید بکنن و البته چکاپ برای زردی شما روز 3 شنبه ابتدا رفتیم آزمایش تیروئید و بعد هم آزمایش زردی...نتیجه زردیت 12/5 بود...فردا که رفتیم 14/5 بود دکتر گفت هم میتونید بستری کنید هم صبر کنیم تا ببینیم تا فردا چی میشه تا اونجایی که میشد مرتب بهت شیر دادم و ترنجبین هم خودم خوردم و هم به بچه دادم  روز جمعه بابایی نمیتونست بیاید با خاله فایزه و مامان جون رفتیم که خدا را شکر زردیت 11/8 بود روز شنبه به 10/5 رسید و روز نهم زردیت 6/5 بود دیگه خیال همه راحت شد و فردا که 10 روزت بودیعنی 1اسفندحمامت بردیم...اینقدر خوشت ...
22 اسفند 1391

خاطره زایمان مامانی و تولد ایرمان جونی

سلام پسر گل من به به عجب روز ترسناک و پر استرس ولی عاقبتش خوب و دوست داشتنی بود روز 21 بهمن برای دفعه سوم بنا بودواسه ضربان قلب چکاپ بشم...دیگه همگی خسته شده بودیم که من زایمان نمیکنم و تکلیف نوع زایمانم مشخص نیست..باباییت که از شب قبل به تک سرفه های عصبی افتاده بود و شب زایمان من هم از شدت استرس تبی کرد که حد نداشت خاله فایزه هم با معده داغون شده و مرخصی های زیاد دیگه نمید,نست بهش مرخصی میدن یا نه بابا و مامان جون ها هم که دیگه نگم از حال و روزشون...به نظر میومد من با همه ترسم از همگی ریلکس تر و سالم تر بودم خلاصه از نوار قلب من گفتن شاید امروز هم نی نی دنیا نیاد...مامان که هر کی رو بگی پیدا کرده بود که امروز منو بستری کنن منم...
17 اسفند 1391

ماجرای ماه 9 مامانی

سلام ایرمانی جانم امروز از ماجرای ماه 9 مامانیت می خوام بگم که چه عذاب شیرینی کشیدم البته خدا را شکر به خیر و خوبی تمام شد اما با استرس فراوان برای من باباییت خاله جونت مامان جون ها  باباجون ها در ماه 9 مرتب باید میرفتم ضربان قلبت را چکاپ می کردم...اولین بار 9 بهمن روز دوشنبه که فرداش مصادف با تولد پیغمبر بود....ای خدا..  اولین بار بود که مامانی بیمارستان و اتاق زایمان تنها می رفت...نمیدونستم چی میشه اینقدر ترسیده بودم که هیچ کس رو نمیدیدم...خلاصه رفتیم و خدا را شکر ضربانت خوب بود و گفتن حالا حالاها تو دل مامانی جا خوش کردی   از یک طرف تکلیف زایمان مامانی را دکتر مشخص نکرده بود و میترسیدم طبیعی باشم با ویار 9 ماهه ای که ...
15 اسفند 1391

تعیین جنسیت نی نی جونم

سلام پسر عزیزم..... شاید من به زیبایی قلم باباییت ننویسم...ولی با احساس مادرانم خواهم نوشت....... 7/8/91 من و مامان بزرگت با هم رفتیم مطب دکتر که دیگه جنسیت تو فینگیلی مامان را مشخص کنه چون  6 ماهت بود دیگه ولی دکتر تو را فقط سونوگرافی کرد که بببینه تو شکم مامانی چه کارا می کنی خلاصه ما را به دکتر متخصص سونوگرافی واسه تعیین جنسیت ارجاع داد...توی دفترچه هم نوشت واسه  سلامت جنین که من یه خورده استرس گرفتم....چون دکتر گفت آب دورشما زیاده...خوب شنا می کردیا خلاصه از دکتر آمدیم بیرون...مامان جون داشتند رانندگی می کردن و من هم داشتم  نگاه  می کردم توی دفترچه دکتر چی نوشته که چشمم افتاد به سلامت جنین و مامان هم د...
2 اسفند 1391

شیرین ترین انتظار

پسر خوشگل بابا سلام،امروز میخوام از لحظات باقی مانده تا تولد تو که عزیزترین فرد زندگی من و مامانی هستی بگم.الان که این مطالب رو مینویسم تنها چند روزی به زمان تولدت باقی مونده.از احساس این دوران باید بگم یه حس شیرین انتظار همراه با دلشوره  که در تک تک اعضای فامیل دیده میشه.خب بهرحال تحمل نه ماهه این دوران به امید تولد یک موجود دوست داشتنی هم برای مامانی، هم برای من و هم برای دیگر اعضای خانواده خالی از استرس و نگرانی نیست. پسر قشنگم، مامانی، خاله جانت و مامان  بزرگت حسابی اتاقت رو تزیین کردن و اتاقت پر شده از اسباب بازی های دوران کودکی.خب زمان ما که از این خبرا نبود اتاق واسه کودک درست کنن و نهایتش واسمون چندتا اسباب بازی میگرفت...
19 بهمن 1391

زیباترین هدیه الهی

سلام خوشگله بابا پسر قشنگم، این اولین مطلبی هست که بابایی در وبلاگت واست مینویسه.الان که دارم این مطلب رو مینویسم من و مامانی روز شماری میکنیم برای بدنیا اومدنت.میخوام از روزی بگم که برای اولین بار فهمیدیم یک هدیه آسمانی در راه داریم.روز جمعه دوم تیرماه امسال روزی که مامانت وقت دکتر داشت..اول از احوالات خودم در این روز بگم.از صبح که بیدار شدم با اینکه تا حدودی استرس رو در چهره مامانت میدیدم اما خودم چندان استرس نداشتم انگار بهم الهام شده بود خبر خوبی در راه هست.روز، روز حساسی بود روزی بود که دکتر تعین میکرد که یا کیست مامان خوب شده یا باید بره برای عمل.خب مادرت هم طبیعتا استرس زیادی داشت و البته طبیعی هم بود.چند روزی بود که تغییرات رو در...
18 دی 1391

آب انار

وروجک جونم سلام خانمهای محترم وقتی مسافری ازخدابراشون میرسه یه کارهایی میکنن که قبلا نمی کردن یا یه چیزایی می خورن که قبلا لب نمی زدن وهمین طور عکسش هم ممکنه مثل خودم که توبارداریم زیتون خورشدم  حالاحکایت مامان جونت هم همین شده تاجایی که من یادمه چیزهای ترش نمی خوردحتی وقتی کسی را می دیدکه داره می خوره موبرتنش راست می شد این چیزهای ترش فقط مختص ترشی یا تلف نبود بلکه میوه هایی مثل پرتقال هلو آلو انار و.... راهم شامل می شد هرچی بهش می گفتیم این پرتقال شیرینه ولی اوصورتش راهم می کشیدواب دهنش را قورت می داد بعدازاون شبی که مامانت حالش خیلی بدشدکم کم اوضاع روبه بهبودی رفت یه شب که همه باهم بیرون رفته بودیم وطبق معمول قرا...
24 شهريور 1391

یه خبرداغ

سلامممممممممممم  وصدتا سلام می خوام قبل ازاینکه خبرمهم را بدم یه چیز دیگه هم بگم دیشب همین که شروع کردم به نوشتن یهو مامانت بهم زنگ زد وبا ناراحتی بهم گفت که خون استفراغ کرده منم حسنی که خواب بود را پیش باباش گذاشتم وفوری با قوطی پونه خودمو به خونه تون رسوندم مامانت کمی فشارش پایین بود ورنگ به رونداشت طفلی بابات هم خیلی نگران بودن مامان بزرگت هم پایین اومده بودن ومضطرب بودن مامان جونت راضی نشددکتربیادوگفت استراحت می کنم ما هم شروع کردیم به حرف زدن تا استرس مامانت هم کم بشه می دونی خاله جونم این مدت مامانت خیلی تحمل کرده اوایل اینقده ویارش شدید نبودولی با گذشت حدودسه ماه وبزرگترشدن تو کم کم داره کم رمق میشه دلم براش کباب شده بو...
17 شهريور 1391