خاطره زایمان مامانی و تولد ایرمان جونی
سلام پسر گل من
به به عجب روز ترسناک و پر استرس ولی عاقبتش خوب و دوست داشتنی بود
روز 21 بهمن برای دفعه سوم بنا بودواسه ضربان قلب چکاپ بشم...دیگه همگی خسته شده بودیم که من زایمان نمیکنم و تکلیف نوع زایمانم مشخص نیست..باباییت که از شب قبل به تک سرفه های عصبی افتاده بود و شب زایمان من هم از شدت استرس تبی کرد که حد نداشت
خاله فایزه هم با معده داغون شده و مرخصی های زیاد دیگه نمید,نست بهش مرخصی میدن یا نه
بابا و مامان جون ها هم که دیگه نگم از حال و روزشون...به نظر میومد من با همه ترسم از همگی ریلکس تر و سالم تر بودم
خلاصه از نوار قلب من گفتن شاید امروز هم نی نی دنیا نیاد...مامان که هر کی رو بگی پیدا کرده بود که امروز منو بستری کنن منم می گفتم ای بابا زوری زوری که نمیشه... تا اینکه مامای دکتر به من کفت چی بگم...فکر کن درد نداشتم بعد به من می گفتن بگو درد داری تازه فراوان هم درد داری
دکتر سونو کرد و گفت بچه رسیده است فقط با توجه به شرایطی وزن نگرفته است و من هم ماه 9 را تمام کردم و اگر میخوای امروز سزارین بشی که دیگه بله را ما گفتیم
زنگ ملت زدیم از جمله خاله محترمه که امروز دیگه انشالله زایمان میکنیم..سه سوته رسید که نمیدونم خدا چه جوری اون را سالم رسونده بود و با عجله ماشین را در پیاده رو پارک کرده بود که بعدا جناب پلیس لطف کرده بودند و ماشین را با جرثقیل حمل کرده بودند واگر یه بنده خدایی راهنمایی نکرده بود فکر میکرد ماشینشو دزدیدند
دیگه ساعت 10/30 صبح کارهای بستری را بابایی انجام داد و با مامان جون رفتیم واسه بستری..اینقدر مامانیت بانمک شده بود اول لباسای اتاق عمل را پوشیدم و بعد اومدن سرم را بهم وصل کردن و خون هم گرفتم و نزدیکای ساعت 1 رفتیم تووی اتاق خودمون ساعت 3 تا 4 وقت ملاقات بود که خاله مامانی و باباجون و باباییت اومدند و قتی من چهره همگی رو دیدم همگی از شدت استرس افتضاح بودند...از همه بدتر باباییت یود که پشت سر هم سرفه میکرد و دو تا پاهاش بی حس و چشماش فوق العاده قرمز
ساعت 3/45 پرستار اومد که سوند را وصل کنن و من را ببرن اتاق عمل...اصلا درد نداشت چون من خیلی می ترسیدم خوشایند نبود ولی درد آنچنانی هم نداشت و خاله فایزه منو از زیر قرآن رد کرد و برای اولین بار مامانی رفت اتاق عمل...(اینقدر بنا بود باباییت از من فیلم بگیره عکس بگیره اینقدر نگران بود که هیچ کدومشو انجام نداد)
وقتی رفتم اتاق ریکاوری ساعت 4 بود و ساعت 4/45 رفتم اتاق عمل و آمادم کردن برای عمل متخصص بیهوشی خوش اخلاقی داشتم از شرایط شغلیم پرسید و بعد بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و هیچی نفهمیدم تا اینکه وقتی به هوش اومدم گفتم پسرم سالمه که پرستارا گفتند یه پسر خوشگل دنیا اوردی عین خودت و البته خوب نیست پسر خوشگل باشه و دیگه هیچی نفهمیدم
بعدا فهمیدم ایرمان مامانی ساعت 5 روز شنبه در تاریخ 21/11/1391 دنیا اومده و ساعت 5/30 توی اتاقم بودند...خدا را شکر بچه را اوردند و شیر گرفت بعدش دایی و خاله با صباجون و حسنی خانم اومده بودند بیمارستان تا نی نی خاله ببینند مامان جون و مامانی و خاله و خانم دایی هم اومدند سر من که توی بیهوشی بودم ولی خیلی چیزا متوجه شدم...از ذوق کردن خاله فایزه برای تو و امر ونهی مامانی به پرستارا که مراقب عروسم باشید از پرسیدن نام نی نی توسط خانم دایی
تاصبح 2 بار اومدن شکمم را ماساژ دادن که دردش قابل تحمل بود و بعدا فهمیدم چه قدر این کار خوب بوده که برایم انجام دادن و مرتب مسکن و چرک خشک کن تزریق کردن..مامانیت سوراخ سوراخ شد
صبح روز دوشنبه که 22 بهمن بود ساعت 9 صبح برای اولین بار از جایم بلند شدم درد داشت ولی قابل تحمل بود..پرستارا میگفتن چه مریض آرومی و دکتر هم که برای ویزیتم اومد گفت خدارا شکر یک مریض سزارینی خنده رو دیدیم...بعدشم دردا قابل تحمل شد هر بار که راه میرفتم بهتر از دفعه قبل بودم ساعت 3 بعد از ظهر ملاقاتی بود دیگه همه با گل و شیرینی اومدند ...یادم رفت بگم که جناب عالی را هم مرتب واسه شیر می آوردند پهلوی مامانی و میبردنت....
صبح روز دوشنبه خدا ر ا شکر بهتر بودم و حس کردم ویارم تمام شده و میتونم یه گاو را بخورم خاله فایزه طبق معمول مرخصی گرفته بود و ماشینش هم تحویل گرفته بود و اومد کمک مامانیت و مامان بزرگت برای مرخص شدن ..بابابزرگت هم جلوی بیمارستان کشیک جای خوب برای ماشین میگشتن..باباییت هم از بیمارستان نامه گرفتن که کارهای ثبت احوال را انجام بدن....
از زیر قرآن رد شدیم و اومدیم خونه...الان که امروز دارم این مطالبو مینویسم 25 روزته و واقعا چه زود و شیرین گذشت و کاش اینقدر استرس های بی فایده به خودم وارد نکرده بودم که هر چند طبیعی بود
البته جا داره که از همه خانواده تشکر کنم خداییش خیلی همه زحمت کشیدن و امیدوارم روزی بتونم جبران کنم دوستون دارم....