یه خبرداغ
سلامممممممممممم وصدتا سلام
می خوام قبل ازاینکه خبرمهم را بدم یه چیز دیگه هم بگم دیشب همین که شروع کردم به نوشتن یهو مامانت بهم زنگ زد وبا ناراحتی بهم گفت که خون استفراغ کرده منم حسنی که خواب بود را پیش باباش گذاشتم وفوری با قوطی پونه خودمو به خونه تون رسوندم مامانت کمی فشارش پایین بود ورنگ به رونداشت طفلی بابات هم خیلی نگران بودن مامان بزرگت هم پایین اومده بودن ومضطرب بودن
مامان جونت راضی نشددکتربیادوگفت استراحت می کنم ما هم شروع کردیم به حرف زدن تا استرس مامانت هم کم بشه می دونی خاله جونم این مدت مامانت خیلی تحمل کرده اوایل اینقده ویارش شدید نبودولی با گذشت حدودسه ماه وبزرگترشدن تو کم کم داره کم رمق میشه دلم براش کباب شده بود اساسی حال مامان جونت را جا می اری ولی او به امیدتو تحمل می کنه
بعدازگذشت حدود یه ساعت حال مامانت کمی بهترشد ومن خداحافظی کردم ورفتم تله پاتی مادرانه هم کارخودش را کرده بودچون مامان بدون اینکه کسی بهشون خبربده یهو نگران شده بودن وزنگ مامانت زده بودن وبعدازمطلع شدن ازقضیه با اب گوشت رفته بودن خونه تون اخرشب که من دوباره زنگ زدم تا احوال خواهرم را بپرسم خداراشکرخیلی بهترشده بود
راستش اینا رانوشتم که تو وروجک نازنازی بدونی چه شیطونیهایی که نکردی واول ازهمه قدرپدرو مادرگلت را بدونی وبعد قدر پدربزرگها ومادربزرگهات را که اینهمه نگرانت هستن وهرکاری را برات می کنن تا تو مشکلی نداشته باشی همه اینقدر تورادوست دارن که حد نداره حتی هنوز نیومده حسنای من چه برنامه ها که برات نداره خدابه خیرکنه
واما
خبرمهم بازم یه تاریخ خاص ٩١/٦/١٤
اولین باری که مامانت تکون خوردن تو راحس کرد
مامان جونت می گفت اخرشب بعدازیه دوره استفراغ درحالیکه خیلی خسته وناراحت بوده ازخدا می خوادیه نشونه ازتو بهش بده تا دلش شادبشه وچیزی نمی گذره که ناگهان حس می کنه یه چیزی سمت چپش اروم بهش تلنگرزد البته باورنمی کنه که حرکت نی نی جونشه مثل بارداریش که باورنمی کردچون ابجی خانوم ما فکرمی کردن نی نی سه ماهه لگد میزنه انچنانی !!!فرداصبح بهم زنگ زد وگفت "دیشب این اتفاق افتاده ومن فکرکردم خیال بوده ولی صبحی هم یه باردیگه همون حالت اتفاق افتاده "با شنیدن حرفاش ازشدت خوشحالی دادزدم "خوب همین تکون بچه است دیگه"فکرکنم همکارام هم فهمیدن من دارم مشاوره بارداری می دم واین بود حکایت تشکرخیلی شیرین جنابعالی اززحمتای مامانت
یه چیزی بگم بین خودمون باشه وقتی یه بارحسنی زیردست مامانت تکون خوردولگدزد مامان شجاعت چنان وحشت کردکه ازشدت ترس با جیغ ازجاپریدوافتاد توکمدکه درش بازبودهنوز که هنوزه ازیاداوریش خیلی می خندیم اینقدرزود گذشت که حالا باید منتظر تکون خوردن نی نی کوچولومون باشیم
خاله جون تا می تونی غلت بزن وبزرگ بشو وبا لگدهای انچنانی روح مامانت را نوازش کن چون فقط یه مادرمی تونه شیرینی حرکت جگرگوشه اش را تووجودش حس کنه وبچشه الهی همه مامانای منتظر این شیرینی را خیلی زود بچشن الهی امین