ماجرای ماه 9 مامانی
سلام ایرمانی جانم
امروز از ماجرای ماه 9 مامانیت می خوام بگم که چه عذاب شیرینی کشیدم البته خدا را شکر به خیر و خوبی تمام شد اما با استرس فراوان برای من باباییت خاله جونت مامان جون ها باباجون ها
در ماه 9 مرتب باید میرفتم ضربان قلبت را چکاپ می کردم...اولین بار 9 بهمن روز دوشنبه که فرداش مصادف با تولد پیغمبر بود....ای خدا.. اولین بار بود که مامانی بیمارستان و اتاق زایمان تنها می رفت...نمیدونستم چی میشه اینقدر ترسیده بودم که هیچ کس رو نمیدیدم...خلاصه رفتیم و خدا را شکر ضربانت خوب بود و گفتن حالا حالاها تو دل مامانی جا خوش کردی از یک طرف تکلیف زایمان مامانی را دکتر مشخص نکرده بود ومیترسیدم طبیعی باشم با ویار 9 ماهه ای که داشتم ولی مامای دکتر با شرایطم می گفت سزارینی هستم ولی دکتر جون هیچی نمی گفت
خلاصه گذشت..اما شب اومدیم که همراه بابایی بریم بیرون شام بخوریم دیدیم دفترچه بیمه من نیست اینقدر مامانیت گیج زده بود که یادم نبود کجا گذاشتم شام اون شب که کوفتمون شد بیمارستان رفتیم همه جا را زیر و رو کردیم پیدا نشد بعد بابایی هم این طوری بود فردا صبح یعنی 10 بهمن عید بود رفتیم خونه باباجون و اونجا با مامان جون و خاله فایزه رفتیم بیمارستان که یهو خاله فایزه با خنده و دفترچه به دست اومد به قول بابایی کار باید دست مامان بزرگ و خالت حل بشه وهمه مامانتو دعوا کردن که چه قدر حواس پرتم
خلاصه این اولین بار ضربان قلب جناب عالی ....ووووای دفعه دوم که بدترین بار بود در تاریخ 14 بهمن روز شنبه که در 14 بهمن سال 90 دخترخاله جونتو از شیر گرفته بودن...ما رفتیم در اتاق زایمان که صحنه ای دیدیم و فشارم پایین افتاد ...و اونجا گفتم نمیخوام دنیا بیایی کاش تو دل مامانی بمونی خلاصه اون روز هم گفتن دنیا نمیایی
رفتیم واسه دفعه سوم که در تاریخ 21 بهمن بود و اون روز گفتن دیگه باید دنیا بیایی که از تولد شما هم ماجرایی بود به به
تو پست بعدی می نویسم