ختنه ایرمان جانم
سلام مامانی جونم....الهی قربونت بشم
روز به روز که جلوتر میره باور میکنم مادر شدم و کم کم ارتباطمو باهات قوی تر میکنم...امروز 27 روزته و 17 اسفند...
روز سه شنبه مامان جون گفتن که باید کم کم هر چه زودتر بچه را ختنه کنیم دیگه خدا را شکر وزن هم گرفته وقتی که با باباییت هماهنگی کردیم...هماهنگی نشد و قضیه منتفی شد...روز چهارشنبه 16 اسفند صبح حسنی خانمی خاله فداش بشم اومد خونه خاله و با همدیگه خوش بودیم ..یهو باباییت زنگ زدند و گفتند میخوای امروز ایرمان رو ببریم ..در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم و گفتم باشه خلاصه آمادت کردیم...خاله فایزه هم طبق معمول مرخصی گرفت که با حسنی خانم رفتند ادددداره
ای خدا....یعنی مامانیت دیگه داشت می مردا...وقتی نگاه مظلومانتو میدیدم دلم آتیش می گرفت و البته برای سلامتیت لازم بود... مامان جون و بابایی و من بودیم بعدم مامان جون منو از توی مطب دکتر بیرون کردن...فکر کن مامانی..دیگه قیافه و رنگ صورت مامانیت تابلو بوده نزدیکای اذان ظهر تو رو ختنه کردن وقتی اومدم شیرت بدم دیدم اشکات در اومده..یعنی اگه از مامان جون نمیترسیدم همونجا میزدم زیر گریه ساعت 12/30 رسیدیم خونه تا عصر ساعت 6 خیلی گریه می کردی دیگه از خاله دایی حاج خانم باباجون همه بهت سر زدن و اینقدر ناز و قربونت شدن و شب بعد از خوردن مسکن یه خواب نسبتا خوبی رفتی و تا به الان خدا را شکر بهتری و انشاله که روز به روز بهتر هم بشی
روز 23 اسفند ساعت 1/30 که بازت کردیم خدا را شکر حلقه لعنتی افتاد...چه قدر درد کشیدی مامانی بیشتر از تو من و بابایی و مامان بزرگت
واقعا الان معنی مادر شدن را میفهمم و خیلی بیشتر قدر پدر و مادر خودمو میدونم
دوستون دارم