ماجراي هديه خدایی
جناب فينگيلي جان خاله سلام
اول ازهمه بگم كه اين وبلاگ جهت سورپرايزكردن خواهرگلم وشوهرخوبش هست كه مي خوام به مناسبت ورود جنابعالي به اين دنياي پرهياهو بهش بدم البته كادوي چشم روشني شما سرجاش هستا نگران نباش فعلا باید ازمامانت پنهون کنم که تو وبلاگ داری واین خیلی سخته
واما جونم برات بگه خاله جون كه مامانت بعداز ازدواجش متوجه شدكه كيست داره ومدتي هم تحت نظر دكتربود ولي متاسفانه جناب كيست راضي به لاغرشدن ونيستي نميشدن وازطرفي احتمال بارداري مامانت با وجود اين كيست خيلي كم بودفقط حسن قضيه به اين بود كه اونا تازه ازدواج كرده بودن وفضولاي محترمه فرصت شايعه سازي نداشتن بالاخره براي اخرين بار دكترگفت اگه تا چهارماه ديگه خبري ازني ني نشد بايد عمل بشه والبته عملش ريسك زيادي داره
براي چهارماه بعد براي خواهرم وقت گرفتم يعني جمعه ٩١/٤/٢ وازخدا مي خواستم كارخواهرم به عمل نرسه به هرحال سه ماه گذشت وخبري نشد
شرايطي فراهم شد تا خانواده ما ومامانت وبابايي (با احتساب دخملي من 7 نفر) يكشنبه 14 خردادباهم بريم سفرشمال كه خيلي خوش گذشت توراه برگشت به زيارت حضرت معصومه (س) هم رفتيم راستش من كه خيلي خسته بودم همش داشتم چرت مي زدم اونجا مامان ازحضرت معصومه خواسته بودن كه كارمامانت اسون بشه وخودشون شفابدن مامانت كه حتي ازامپول هم مي ترسيدهمش ازاين واون درمورد اينكه سرم چه جوريه دردداره يانداره يا عمل لاپاراسكوپي چه طورانجام ميشه دردش تا چه حده مي پرسيدخودش را راضي كرده بودكه بايد عمل كنه
گاهي حال خوبي نداشت همش مي گفت معده ام اذيت مي كنه وخاكشير يا قرص معده مي خورد گاهي هم مي گفت رودل كردم يا فلان چيزروخوردم سنگينم شده ونمي گذرونم و…..
يه روزبهم گفت خواب ديده سوره ياسين مي خونده وخدابيامرزاقا هم بودن وخيلي خوشحال بودن منم گفتم سوره ياسين مراده توكل برخدا
صبح پنجشنبه من ومامان وخواهرم باهم بيرون رفته بوديم واوحالت تهوع داشت مي گفت ازبس اين مدت استرس دكتروعمل دارم ومي ترسم معده ام حسابي به هم ريخته حال خودم را نمي فهمم
٩١/٤/٢مصادف بود با دوم شعبان شب قبل خواب ديدم كه مامانت حامله است انگاريه حسي ازدرونم مي خواست خواب نباشه وواقعيت داشته باشه صبح جمعه به خواهرم زنگ زدم وگفتم كه ممكنه حامله باشي پس به دكترقبل ازسونوگرافي داخلي بگوممكنه حامله باشي اما ازخواهرم انكاركه نه امكان نداره من مطمئنم حامله نيستم وبايد برم عمل كنم وبرام دعاكن عملش دردنداشته باشه و… البته عزيزدل خاله ما ادما وقتي يه چيزي را ازته دل ارزومي كنيم ظاهرا به روي خودمون نمي اريم وانكارش مي كنيم تا باورمون نشه وبهش دل نبنديم ودل كندن ازش سخت نباشه ولي ازخدا مي خواهيم واقعيت داشته باشه
به هرحال وقتي ديدم خواهرم گوشش بدهكارنيست با خودم گفتم به مامان بگم ولي مردد بودم كه به مامان زنگ بزنم وبابت سونوگرافي هشداربدم نمي خواستم الكي اميدوارشون كنم بالاخره زنگ زدم وبعدازاين درواون درزدن گفتم كه مامان من اصلا نمي گم اوحامله هست ولي احتياط شرط عقله به دكتربگين كه شك حاملگيش رادارين مامان هم كه انگارحرف دل منو مي دونستن وتا اون موقع به روي خودشون نياورده بودن گفتن كه ته دلشون احساس ارامش عجيبي دارن با دختركوچولوم برنامه فيتيله مي ديدم وقتي يه شعري ازحضرت ابوالفضل خوندن ناخوداگاه اشكم سرازيرشدوازحضرت ابوالفضل (ع)خواستم همون طور كه شفيع زندگي من شدن به حق داداششون امام حسين(ع)كه فرداش تولدشون بود شفاعتمون كنن وعيديمون رابدن واونروز، روزخيلي خوبي با خبراي خيلي خوب باشه
اون روزخودم يه حال عجيبي داشتم اصلا نمي تونستم تصوركنم خبرناراحت كننده بشنوم ازطرفي مي گفتم براش دعاي مقاتل خوندم وحتما هرچي خيره پيش مياد ازطرفي خيلي نگران بودم وهمش نزديك تلفن ياموبايل مي موندم چنددفعه اي به مامان يا خواهرم زنگ زدم كه هنوز نوبتشون نشده بوداسترس زيادي داشتم بعدازچندساعت معطلي خواهرم زنگ زد اولين چيزي كه شنيدم جيغ بلندش بودومن انگارمي دونستم چي مي خوادبگه منم شروع كردم به جيغ زدن جوري كه حسني تواشپزخونه با چشماي گردشده ازتعجب نگام ميكرد
بعدازاروم شدن گفت كه دكترمي خواسته سونوگرافي بكنه ومامان به دكترگفتن كه چندروزيه حالت تهوع داره ولي ازمايش نداده ودكترهم ميگه توكل برخدا وبا گفتن بسم الله الرحمن الرحيم ميره براي سونوگرافي بعدهم ميادوبا خنده رضايت بخشي مي گه كه بله دخترتون 6-5 هفته اش هست مامان كه چندثانيه اي فقط به دكترزل زده بودن وشوكه شده بودن ولي معجزه خدا اتفاق افتاده بود اشك وخنده وگريه قاطي شده بود
بعدبه مامان زنگ زدم مامان هم گريه مي كردن كه مي گفتن حضرت معصومه (س) حاجتمون را دادن ومن ازوقتي ازقم برگشتيم دلم گواهي مي دادهمه چي به خيرميگذره
بـــــــــــــــــله عزيزدل خاله اينچنين شد كه دوم تيرنودويك براي همه ما يه روز خاص شديه روز كه معجزه خدا را به وضوح ديديم واون معجزه حضورفرشته خداتووجود خواهرم بودبه همین دلیل اسم اینجا را گذاشتم هدیه ای ازطرف خدا تا بعدا باباومامانت هراسمی دوست داشتن انتخاب کنن لحظه شماری می کنم برای اون روزی که اینجا پربشه ازخاطرات وکارها ورفتارهات